nobody
من چنین ام. احمق ام شاید! که می داند که من باید سنگ های زندانم را به دوش کشم به سان فرزند مریم که صلیبش را و نه به سان شما که دسته ی شلاق دژخیمانتان را می تراشید از استخوان برادرتان و رشته ی تازیانه ی جلادتان را می بافید از گیسوان خواهرتان و نگین به دسته ی شلاق خودکامه گان می نشانید سلام به همه فقط دو تا نکته در مورد خودم 1-مشهدی ام و رک بگم خیلی هم تنهام اگه کسی دوست داشت بیاد تو مایه های رفاقت و دوستی یک ایمیل به من بزنه تا شمارم بدم 2-نظرات شما برام خیلی مهمه پس نظراتتون رو از من دریغ نکنید بعضی وقت ها هست فکر میکنم کاش خدا پایین می آمد و به من میگفت آدم ها اذیتت میکنند بیا بریم...کاش میشد زندگی را دست دیگری سپرد و گفت تو جای من بازی کن ...وقتی دنیا و آیندم نابود شده است و از زندگی فقط سیاهی فهمیدم فهمیدم آمدنم به دنیا اجباری بوده و مهمتر ... رفتن هم اجباری چه کار باید بکنم جز اینکه هر شب به امید مرگ به خواب روم و صبح با لعنت فرستادن به بخت گندم چشمانم را بگشایم.خیلی وقت ها شده به خدا گفته ام چرا مرا در این دنیای کثیف و سیاه و سفید بوجود آوردی چرا این راه جلو پایم گذاشتی...و چرا...و چرا...و چرا اکنون در سراشیبی قرار گرفته ام که متوقف شدنم غیر ممکن و بیرون کشیدنم از این منجلاب نجاست سخت تر میشود می میرم و مانند ماهی غرق شده ای فقط و فقط قوطه میخورم و بیشتر و بیشتر لجن آلود میشوم اکنون که این نوشته را مینگارم مرگ نیز کنار من است و برای گرفتن جان من لحظه شماری میکندaن تنها و بیکس در اوج جوانی و نوجوانی پیر میشوم و هزاران بار میمیرم...و باز مینویسم ...
Power By:
LoxBlog.Com |